اخبار مهاجرت

سرگذشت میلیاردر ایرانی ساکن کانادا قسمت ۳

“کوروش بایندر: در دو قسمت قبل (اینجا و اینجا) گفتم که نوزده سال است در کانادا هستم. از صفر مطلق شروع کرده‎ام و الان سرمایه زیادی دارم. سالها با جامعه ایرانی فاصله داشته‎ام و حتی در کانادا مرا با اسمی غیرایرانی می‎شناسند. اما حالا دارم گوشه‎هایی از زندگی خودم را به فارسی می‎نویسم. در قسمت قبل قرار شد برای ملاقات با یک «انگلو-پرشین» بسیار ثروتمند به نام لطیف عازم هند شوم. الان دارم ماجرای آمدنم به هند و پناهندگی به کانادا را برای دوستم وینسنت تعریف می‎کنم.
بعد از دو دهه می‎خواهم به هند بروم تا با لطیف ملاقات کنم‫.‬ از پنج ماهی که در هند زندگی کردم فقط همین ضرب‎المثل «سر سلامت، تو پاگدی هزار» یادم مانده است‫؛ ‬آن هم به خاطر اینکه صاحبخانه‎ام همه‎اش این را می‎گفت و ملکه ذهنم شده است‫.‬ معنایش این است که در زمان مشکل تو اول به فکر خودت باش، بقیه مسایل خیلی مهم نیست و حل می‎شود‫.‬

این سوال همیشه در ذهنم بوده که اگر به کانادا نمی‎آمدم سرنوشتم چطور رقم می‎خورد‫.‬ اگر آن جسارت نداشتم امروز در کجای ایران‎زمین زندگی می‎کردم‫.‬

سال ۶۹ بود که کنکور سراسری دادم‫. شاگرد متوسط کلاس بودم اما دقتم خوب بود. سه سال ریاضی خوانده بودم و سال چهارم تغییر رشته دادم و رفتم تجربی.‬

معلم ادبیات دبیرستان ‬از جمله افرادی بود که سرنوشت من را عوض کرد‫.‬ اسمش محمدابراهیم قاسم‎زاده بود‫: یک‬ آدم مودب، شیک و مرتب‫.‬ لباس‎هایش نو نبود اما همیشه تمیز و اتو کشیده با کفش‎های واکس‎زده‫.‬ با بچه‎ها دوست و رفیق‫.‬

بچه‎های دبیرستان حُر خیابان شهید بهشتی یا همان به قول خودمان عباس‎آباد یادشان هست که کلاس او تنها کلاسی بود که بیشتر از لیست دانش‎آموز داشت‫.‬ خیلی‎ها از کلاس‎های خودشان می‎آمدند تا پای صحبت او بنشینند.

در سال‎هایی که من شاگردش بودم، در فیلم و سینما هم دست داشت و همزمان مدیر صحنه سریال تلویزیونی «روزی روزگاری» بود که البته بعد از این همه سال اسمش یادم نمی‎آمد تا اینکه دیشب به مادرم زنگ زدم و ریتم موزیک متنش را خواندم و او یادش آمد.

در روزگاری که اینترنت و فیسبوک نبود کلاس‎های قاسم‎زاده سرشار از هیجان بود‫.‬

از هنرپیشه‎ها می‎گفت و خاطراتش. من هم که شیفته او شده بودم و فکر و ذهنم شده بود حرف‎های او.‬

یک بار گفت که ای کاش در جوانی رفته بود آلمان چون دوستش رفته بود و موفق شده بود. اما او حالا معلم ادبیاتی بود که آپارتمان کوچکی در فلکه اول آریاشهر داشت. تازه خودش می‎گفت اگر فقط به معلمی رضایت داده بود به اینجا هم نمی‎رسید.‬

‬هیچ یادم نمی‎رود که یک روز وقتی به کلاس آمد، همکلاسی‎ام از ردیف اول گفت «می‎شه امروز درس نگید‫؟!‬» قاسم زاده هم کتاب را بست و شروع کرد به داستان‎تعریف‎کردن‫.‬

در مورد زندگی حرف می‎زد و آداب اجتماعی‫. ‬بعدها که کانادا آمدم دیدم انگار این مرد یک بار اینجا به دنیا آمده و زندگی کرده بود‫.‬ خیلی از حرف‎هایش که آن موقع برای ما مثل خنده و شوخی بود اینجا بخشی از زندگی بود‫.‬

در آن روزهای دهه شصت از دوستی با دخترها می‎گفت و نحوه رفتار و آداب معاشرت با آنها‫.‬ از مسواک‎زدن در نیمه روز که از گارسون‎های هتل لاله یاد گرفته بود‫. ‬می‎گفت یک بار که برای خوردن قهوه با دوستی به آنجا رفته بود در دستشویی متوجه شده بود که چند گارسون همزمان در حال مسواک‎زدن هستند‫.‬

از آنها پرسیده بود که دلیل این همزمانی چیست‫. ‬به او گفته بودند که مدیر رستوران زمانی هتل اینترکنتیننتال را مدیریت می‎کرده و حالا با همان روش هم آنها را مدیریت می‎کند: چون گارسون‎ها با مشتری حرف می‎زنند موظف‎اند قبل از کار نیمروزی مسواک بزنند تا بوی بد
دهانشان در ذوق مشتری نخورد‫.‬

خلاصه اینکه من خیلی به این معلم‎مان ارادت پیدا کرده بودم. خیلی وقت‎ها برایمان تعریف می‎کرد که سر صحنه فیلمبرداری چه اتفاقاتی می‎افتد. من زیاد با او حرف می‎زدم. یک روز بالاخره راضی‎اش کردم من را سر صحنه فیلمبرداری «روزی روزگاری» بفرستد.

با دایی‎ام که مرد خوش‎ذوقی بود رفتیم اطراف میمه اصفهان؛ روستایی که قاسم‎زاده آدرسش را داده بود. ‬یک شب را در سوز بیابان با هنرپیشه‎ها سر کردیم‫.

آن شب سکانسی فیلمبرداری می‎شد که ژاله علو پس از مداوای مراد بیگ (یعنی مرحوم خسرو شکیبایی) به او گفت که این مهر یعنی مهر راهزنی دیگر به کارت نمی‎آید و آن را در آتش انداخت‫.‬

مراد بیگ راهزنی بود که به راه راست برگشت و جالب اینجاست که من هر وقت سریال «برکینگ بد» را می دیدم یاد همین «روزی روزگاری» و معلم دوست‎داشتنی‎ام می‎افتادم‫. «برکینگ بد» انگار در جهت عکس «روزی روزگاری» بود و یک معلم شریف را به راه متفاوتی
می‎کشاند. اما معلم من بزرگ‎منش بود و ماند.

سال ۶۹ رتبه‎ام در کنکور سراسری تجربی ۱۷۳۱ شد و فیزیوتراپی دانشگاه علوم پزشکی ایران قبول شدم‫.‬ مادرم دائم خودش را سرزنش می‎کرد که چرا جلوی من را نگرفته و تغییر رشته داده‎ام‫.‬ چون این‎جوری دکتر که نشده‎ام هیچ‫. ‬مهندسی را هم از دست داده‎ام‫.‬ چه خیالات عجیبی‫.‬

در کنکور دانشگاه آزاد هم مهندسی صنایع غذایی قبول شدم‫.‬ بماند که پس از کلی بحث و جدل عاقبت قرار شد فیزیوتراپیست بشوم.

بعدها همین جا در کانادا یک‎بار در میهمانی یا جمعی غیر کاری هیچ کس از من نپرسید که چه رشته‎ای خوانده‎ام. هر چند که من تا سالها عادت داشتم بدون سوال خودم بگویم که فیزیوتراپ هستم‫.‬

در سالهای دانشگاه ارتباطم با قاسم‎زاده قطع شد‫.‬ اوایل سال ۷۳ بود که دیگر درسم داشت تمام می‎شد. یک روز به سرم زد که بروم او را ببینم‫.‬ رفتم دم مدرسه که گفتند او به دبیرستانی حوالی میدان فلسطین منتقل شده است‫.‬

یادم هست که رنو ۵ رینگ اسپرتم را سوار شدم که بروم آنجا، دیدم در طرح ترافیک است.‬ با آرتیست‎بازی از کوچه‎های روبروی وزارت کشور رد شدم و رفتم مدرسه هشترودی.‬

تا سراغ قاسم‎زاده را گرفتم دیدم سگرمه‎های نمی‎دانم ناظم بود یا مدیر در هم رفت و گفت که چه کارش دارید.‬

گفتم من شاگردش بودم و شماره منزلش را داشتم اما گم کردم و حالا آمده‎ام ببینمش.‬ جواب داد که ایشان تا اطلاع ثانوی نمی‎آیند مدرسه.

خلاصه کلی حرف زدم ولی باز شماره تلفن منزلش را به من نداد و خودش گرفت.‬ گوشی را داد دست من. زنگ سوم، چهارم بود که دختر جوانی گوشی را برداشت.‬ موضوع را توضیح دادم. گفت که پدر منزل نیست. تلفن اتاقم را به او دادم و خواهش کردم که به او بدهد.‬

از مدرسه که بیرون آمدم دلم آشوب بود. به ماشین که رسیدم اوضاع بدتر شد. دیدم ضبط ماشین را برده‎اند ‬و زاپاس را هم همین‎طور‫.‬ زاپاس رنوها زیر ماشین بود و خیلی دزد بَر خوبی داشت. خلاصه بی‎حال و بی‎رمق برگشتم خانه‫.‬ دو سه روز بست پای تلفن بودم خبری نشد‫.‬

یک روز جمعه ظهر تلفن زنگ زد و گفتم سلام، دیدم صدای خودش است‫.‬ اما نه آن صدای پرانرژی‫.‬

با کلی ذوق و شوق حرف زدم، دیدم حس و حالی ندارد‫.‬ گفت که یکی از دانش‎آموزان رفته برایش گزارش درست کرده که این دبیر سر کلاس از خاطراتش با بهروز وثوقی می‎گوید و حرف‎های غیر اخلاقی می‎زند‫.‬

تا آمدم بجنبم زد زیر گریه‫.‬

حالم بد شد‫.‬ خدایا چه کار می‎توانم بکنم‫.‬ گفت بیست و اندی سال این همه جان کنده‎ام، سر این نامه معلق شده‎ام و تکلیفم روشن نیست. آخرش گفت ‫تو اگر می‎توانی از این کشور برو چون این دستمزد یک عمر صداقت و شرافت من و همسرم است که با حقوق معلمی زندگی کرده‎ایم.‬

آخرش هم وقتی تلفنش را خواستم، از وفاداری‎ام تشکر کرد اما یک طوری به من فهماند که حال و حوصله ندارد و بهتر است که مراوده همین‎جا ختم شود.

گریه معلم زندگی‎ام را تغییر داد.‬

از فردا پایم را کردم در یک کفش که من سربازی‎برو نیستم و می‎خواهم بروم خارج.‬ کجای خارج، خودم هم نمی‎دانم.‬ پدرم بنده خدا هرچه نصیحت کرد که پسرم من که به جز تو و خواهرت کسی را ندارم، قبول نکردم.‬

بعد از چند ماه که پروژه لیسانس را دادم، جدی افتادم دنبال داستان.‬ از دوست و آشنا می‎پرسیدم که کجا بروم و چطور. ‬ هر کس حرفی می‎زد و من هم گیج و وامانده که چه کار کنم.‬

خیلی‎ها نصیحت می‎کردند که بروم سربازی، دو سال بعدش با آرامش بروم اما گوشم بدهکار نبود.‬

در سالهای دانشجویی سیگاری شده بودم. دوستی داشتم به اسم علیرضا که پزشکی قبول شده بود و گاه‎گدار با هم حرف می‎زدیم.‬ یک‎بار با هم قرار گذاشتیم برویم شام همبرگر بهروز در خیابان شیراز که آن روزها پاتوق جوان‎ها بود.‬

بعد از غذا گفتم سیگار نمی‎کشی؟ خندید و گفت سه هفته‎ای است که سیگار را ترک کرده و تحت درمان یک دکتر است که طب سوزنی کار می‎کند.

به خودم گفتم بد نیست من هم ترک کنم‫.‬ آدرس دکتر را پرسیدم، گفت همین بَر شمالی میدان ونک‫.‬ اسمش منصور برادران است‫.‬

‬شب رفتم خانه به خواهرم گفتم. پدر و مادرم که به رویشان نمی‎آوردند‫ که سیگار می کشم.‬ خواهرم مهربانم گفت برو و بیچاره پولش را هم از جیبش داد. فکر کنم هفت هزار تومان برای سه جلسه‫ که برای خواهر تازه شاغل من هم زیاد بود.‬ فردا زنگ زدم و وقت گرفتم‫ برای پنج شنبه.

عصر بود. دکتر خوش‎تیپ کراوات‎زده با قد بلند و سبیل‎های تابیده خودش درب را باز کرد‫ و گفت پنج شنبه‎ها خودم اینجا همه‎کاره‎ام. ‬تا گفتم بایندر هستم، شروع کرد به سوال‎کردن‫.‬

می‎خواست بداند که آیا ریشه من هم به بیجاری‎، گروس و دریانوردها می‎رسد‫ یا نه.‬ وقتی جواب مثبت را شنید خوشحال شد و گفت من بلوچم و هر دو آریایی اصیل هستیم‫.‬

سوزن‎ها را زد و کلی حرف زدیم تا رسیدیم به رشته و دانشگاه‫.‬ اولین کسی بود که از رشته‎ام جدی تعریف کرد و گفت که چه جالب، من هم ورودی پزشکی اولین دوره علوم پزشکی ایران هستم‫.‬

بی‎معطلی ادامه داد که کانادا فیزیوتراپ می‎خواهد و چرا من نمی‎روم و اگر بخواهم می‎تواند دوستانش را به من معرفی کند.‬

‬توجهم به خودش و حرفش جلب شده بود. آن‎قدر ماندم که همه مریض‎ها رفتند و من و دکتر از مطب با هم خارج شدیم‫.‬

شب وقتی با ذوق وشوق داستان را به ژینا خواهرم گفتم ترسید و گفت دیگر لازم نیست بروم و بهتر است که قید بقیه پول را هم بزنم‫.‬

بعد هم تاکید کرد که ما مردم را نمی‎شناسیم و معلوم نیست پشت پرده این حرف‎های دکتر چیست.‬ چه‎طور یک آدمی ندیده و نشناخته این‎طور به تو اعتماد کرده است‫.‬

توضیح دادم که او بایندرها را می‎شناخته اما خواهرم قانع نشد‫.‬

هفته بعد رفتم مطب دکتر‫.‬ دوباره کلی با هم حرف زدیم و هرچه نگاه کردم دیدم آدم حقه‎بازی به نظر نمی‎رسد‫.‬
گفتم دکتر جان من چه‎طور باید بروم کانادا‫؟‬

گفت
——————–
ادامه در قسمت بعد”

مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا